شعر انتظار

0دیدگاه 160 بازدید



غروب جمعه مرا بی قرار می نامند

تویی که آمدنت را بهار می نامند

بیا که بی تو یمین را یسار می نامند

که سیب و گندممان را انار می نامند


گرفته فتنه جهان را غروب یعنی این

بریده حلق اذان را غروب یعنی این


دلم گرفته از این ندبه های طولانی

از ابرهای پراکنده ی بیابانی

زنان و دخترکان بد خیابانی

قیافه های به ظاهر قشنگِ شیطانی


بیا که حال و هوای سرودنم باشی

دلیل پاکی و آیینه بودنم باشی


به تنگ آمده دنیا ز جنگ و خونریزی

نمانده بر تن پوشالی جهان ، چیزی

اگرچه از تب و احساس عشق لبریزی

تو خون ظلم و ستم را بگو که می ریزی


بیا که منتقمی تو به خون ثارالله

بیا که جلوه کند در شب سیاهم ماه


برای اینکه بیایی چکار باید کرد؟

چه چیز قلب تو را این چنین مردّد کرد؟

خدا دعای فرج را بگو چرا رد کرد؟

نگو که راه تو را جرم هایمان سد کرد!


خدا کند که بیایی؛ ولی نمی آیی!

به سر رسد من و مایی؛ ولی نمی آیی!


به ذوالفقار تو سوگند دردمان کم نیست

دقایقی که شود بی تو سردمان کم نیست

به سروقامتی ات .. برگ زردمان کم نیست

که احتمال خدا کرده طردمان کم نیست


به هرکسی که رسیدم در انتظارت بود

ولی نشد که بفهمم چقدر یارت بود!


غزل ترانه ی بیداری ام ببار امشب

غم نبودن خود را بزن کنار امشب

نهال آمدنت را بیا بکار امشب

که بی بهانه بگیرد دلم قرار امشب


تو هم به قول و قرارت عمل کنی باید

و کام تلخ زمان را عسل کنی باید


مرا ببینی و من هم ببینمت ، خوب است

که عشق لازمه اش ، هم حبیب و محبوب است

ز دوست هرچه رسد هم، اگرچه مطلوب است

دلم اگر تو نباشی همیشه آشوب است


بیا که عارف و عالِم به بودنت باشم

نخواه باشم و فکر نبودنت باشم


شکیبا غفاریان


دیدگاهتان را بنویسید

کد امنیتی رفرش

برای بستن ESC را فشار دهید